بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گو ئیا او مرده در من که اینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر به چشمت چیستم
لیک در آیینه می بینم که وای
سایه ای هم زآ نچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم به سوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم لیک آن را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم اما نمی پرسم زخود
ره کجا ،منزل کجا، مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
که این دل دیوانه را معبود کیست ؟
او که در من مرد ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه .... این منم اما چه سود ؟
او که در من بود دیگر نیست نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود آخر کیست کیست ؟
سیمین بهبهانی